شبنمی روی برگ خاطرات ( داستانی واقعی )
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود دختری بود به نام شبنم که
توی یک خانواده گرم و صمیمی زندگی میکرد و روزگار کودکی پر از نشاطی رو
میگذروند با دوستاش توی مدرسه بازی میکرد ، شاد بود و درسش رو هم میخوند.
شبنم دختر مهربونی بود و با همه خوب بود و معمولا یکی دو تا دوست صمیمی هم داشت و از دوستی هاش احساس رضایت میکرد مثل همه بچه های دیگه گاهی با دوستاش از چیزایی که براشون جالب بود حرف می زدن و گاهی میخندیدن زنگای تفریح منتظر هم میموندن و باهم خوراکی هاشونو قسمت میکردن و خلاصه شاد بودن
و بعضی وقتام که یه امتحانی رو خراب میکردن میزدن زیر گریه و دوستای دیگه با شوخی آرومشون میکردن و بهشون دلداری میدادن ، شبنم از هدیه دادن و هدیه گرفتن خوشش می اومد و معمولا آخر هر سال تحصیلی یا عید نوروز به دو سه تا از دوستاش کارت تبریک یا یک هدیه کوچولو میداد و دوستاش هم معمولا همینطور بودن و خلاصه همه چیز به قولی بر وفق مراد بود
این ایام گذشت و شبنم توی کنکور قبول شد و در رشته مورد علاقه اش شروع به تحصیل کرد و به دانشگاه رفت ،
دانشگاه شبنم یه شهر دیگه بود و به قولی کوله بار سفر بر بست و با خوشحالی و رضایت تمام کارهای ثبت نامش رو انجام داد و آغاز سال تحصیلی که شد از همه خداحافظی کرد و به همراه پدرش رفت دانشگاه ، پدر شبنم وسایل و چمدونای شبنم رو به خوابگاهش برد و با شبنم خداحافظی کرد و رفت .
روز اول شبنم شاد و خرم بود
ازاینکه اومده دانشگاه اما شب مگه آروم میگرفت دلتنگی امونش رو بریده بود و هق و هق زیز پتوش گریه میکرد و دلش میخواس برگرده ولی چاره ای نبود و حداقل تا آخر هفته باید میموند ،
شبنم که روابط اجتماعی نسبتا خوبی داشت زود باهمه دوست شد و یه کمی حالش بهتر شد و تقریبا همه چیز عالی بود
و روزها که مشغول درس بودن و برای ناهار و شام و صبحونه هم که با دوستاشون به غذاخوری میرفتن و غذاشونو میخوردن البته بگذریم از این قضیه که اینقدر باهم صحبت میکردن که دیگه حواسشون نبود چی میخورن یکی دو ماهی گذشته بود که شبنم با یکی از بچه های دانشگاهشون که اسمش مینا بود آشنا شد
مینا یک سالی بود که به اون دانشگاه می اومد و خیلی دختر مهربونی بود و مثل همه دوستای دیگش زنگای تفریح یا ساعت هایی که وقت داشتن همدیگرو میدیدن از دیدن هم ذوق میکردن و خوشحال میشدن کم کم ساعت هایی که شبنم کلاس بود احساس میکرد دوست داره زنگ زودتر بخوره تا اون زود بره توی حیاط و مینا رو ببینه و اگر میرفت و مینا رو نمیدید مثل کسی که چیزی رو گم کرده باشه دنبالش میگشت توی همه کلاسا سرک میکشید ، اینور و اونور حیاط و سالن و خلاصه همه جا رو دنبال مینا میگشت و بعضی وقتا میدید که مینا وایستاده و داره با دوستای دیگش حرف میزنه و میخنده اولاش شبنم هم میرفت و کلی شاد و خندون سلام میکرد و میموند کنارشون
ولی بعضی وقتا میدید که مینا بهش کم توجهی میکنه و اصلا انگار اونو نمیبینه و وقتی هم که زنگ میخورد مثل کسایی که میخوان از دست یکی فرار کنن کلی بهونه جور میکرد و از شبنم دور میشد ، دور و درور و دورتر ،
شبنم که دختر مهربون ولی زودرنجی بود به جای اینکه به دنبال یک دلیل مثبت باشه سریع شروع میکرد به منفی بافی و خلاصه ذهنش حسابی درگیر شده بود و از اینکه مورد بی توجهی قرار میگرفت اذیت میشد و دیگه توی کلاس حواسش به درسش نبود و دوست داشت یه کاری کنه تا مینا دوستش داشته باشه خلاصه شبنم خانم قصه ما به مینا وابسته شده بود به قول بعضی ها عاشق شده بود و در اصطلاح روانشناسانه درگیر یک دوستی افراطی و یکطرفه شده بود که خودش هم نمیدونست ،
شبنم که همیشه اخلاق خوب و گرمی باهمه داشت و همیشه چند نفر دورش بودن و خیلی عادی اما مفید با دوستاش ارتباط برقرار میکرد حالا حسودخانم شده بود از کجا فهمیدیم بله عزیزان دلبندم از اون جایی که وقتی میدید ریحانه داره با مینا حرف میزنه دلش میخواست کله ریحانه رو بکنه و فکر میکرد مینا رو سند زدن به نام شبنم خانم و هی یه کاری میکرد که خودش رو بندازه وسط حرفاشون و خلاصه شبنم خودخواه شده بود و اصلا براش مهم نبود که بابا شاید مینا هم دوست داره تجربیاتی رو توی زندگیش به دست بیاره که از طریق شبنم نمیتونه و دوست داره با ریحانه حرف بزنه ، اینطوری بود که شبنم تمام تلاشش رو میکرد تا با مینا وقت بگذرونه و حتی براش مهم نبود که شاید مینا دوست داره استراحت کنه یا دوست داره درس بخونه و وقت و بی وقت میرفت پیش مینا و اگه مینا باهاش خوب بود و میخندید اون هم خوشحال بود و راضی
اما واخ واخ واخ خدانکنه وقتی میرفت پیش مینا و میدید سرش شلوغه و به نظر خودش مورد بی اعتنایی قرار میگرفت حالا دیگه مگه شبنم خانم رو میشد شناخت حالش دگرگون میشد و تیریپ بچه قهرقهروها میشد که با زمین و زمان دعوا دارن خلاصه هر کی هم با شبنم دوست بود و هر چه قدر هم دختر گلی بود دیگه به شبنم حال نمیداد و از زندگیش راضی نبود و شبنمی که یه روز آروم بود و شاد وخندون تبدیل شده بود به یه شبنم وابسته و لوس و حسود و بد اخلاق ...
و این روزها بس که دلش هوای مینا رو میکرد اما میدید مینا واسه خودش و زندگی و درسش برنامه داره و دوستای زیادی هم داره و وقت نمیکرد تا زیاد با شبنم ارتباط برقرار کنه شبنم هم کلی دلش میگرفت و دیگه جونم واستون بگه داشت از استرس از دست دادن مینا میمرد
حالا مگه چه خبر بود غافل از این که شبنم نمیدونست ارزش خودش بیشتر از اون چیزی بود که به خاطرش داشت تموم آرامشش رو از دست میداد .
حالا ما هم یه کم شاعربازی دربیاریم به قول حافظ گرانقدر :
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
و اما ادامه داستان :
خوب گفتیم که شبنم هر روز داشت غصه می خورد و کینه و حسد از درون جلوی محبت واقعی اون رو میگرفت و واقعا درمانده شده بود که یک فرشته نجات اون رو راهنمایی کرد و او کسی نبود جز نغمه خواهر بزرگتر شبنم
یه روزی که شبنم برای دیدن خانواده اش به شهرشون رفته بود ، نغمه احساس کرد که شبنم توی خودشه و مثل همیشه خوشحال و سر حال نیست وقتی جریان رو ازش پرسید تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز واسه خواهرجون خوشگل و مهربونش تعریف کرد ، خوشبختانه نغمه خانم داستان ما کلی حالیش بود و با اینکه فقط چهار سال بزرگتر از شبنم بود اما دختر زرنگ و عاقلی بود و مشکل شبنم رو درک کرد و باهاش کلی صحبت خواهرانه کردو گفت عزیز دلم شبنم تو بدون که ما همه دوستت داریم
و توبهتره به خودت مسلط باشی و در این قضیه برای خودت ارزش و احترام قائل باشی و این رو بدون خدای مهربون هیچ وقت دوست نداره ما احساس کمتری و بی ارزشی داشته باشیم در برابر دیگران مگر تو فکر میکنی دوستت مینا چه چیزی از تو بالاتر داره که تو خودت رو محتاج بهش نشون میدی وقتی اون دوست داره باهات ارتباط کمتری داشته باشه تو با کمرنگ کردن ارتباط بهش نشون بده که دوست داری بهش فرصت بدی که انتخاب کنه و در ضمن این رو بدون که وقتی ما شدیدا به یک نفر علاقه نشون میدیم به حدی که تموم ذهنمون درگیرش میشه از اون یه بت ساختیم و ناخواسته دچار شرک شدیم که در دین خوبمون اسلام از این جور وابستگی ها که گاهی اشخاص جاشون رو به خدا میدن نهی شده و نغمه یک جمله زیبا یاد شبنم داد و برای همه عمر ذهنش را تغییر داد و آن جمله این بود : (( الهی انت ربی و انا عبدک )) خدای من تو پروردگار منی و من بنده تو هستم
این جمله مفهوم بسیار خوشجلی داره یعنی که آی مردم من دوستتون دارم فقط برای اینکه خدا رو دوست دارم و در جایی که احساس کنم دوست داشتن یکی یا کسانی من را از بندگی واقعی خدا دور میکنه مثلا : نفرت ، حسد ، خودخوری ، کینه ، دوروئی ، چاپلوسی و هزارو یک جور کار خطا رو به دنبال داره و من رو از خودم و خدای یکتایم دور میکنه ترجیح میدم که به اون دوستی فکر نکنم .
واینبار وقتی شبنم به خوابگاه برگشت سعی کرد که فقط به مینا سلام کنه و به قول بعضی ها والسلام و مدتی که گذشت شبنم اینقدر به خودش مسلط شده بود که تونست دوباره با دوستانی که واقعا بهش نیاز داشتن و براش ارزش قائل بودن و قدرش رو میدونستن ارتباط برقرار کنه و خودش رو سرگرم کارهای مفید کرد و ازاین تجربه استفاده کرد تا خودش رو قوی کنه تا دیگه زودرنج و وابسته نباشه و به درس و کسب هنر و افزایش توانمندیهای خودش پرداخت
و همیشه خواهر مهربونش نغمه رو دعا میکرد که چقدر قشنگ راهنماییش کرد و البته سپاس فراوان از خدای بی همتا میکرد که آن چه خود داشت را به او نشان داد .
بله عزیزان دلبندم وقتی که ما دوست داریم یک نفر مارو واقعا دوست داشته باشه بدونیم که اول از همه اون یک نفر خود خود خودمونیم که باید خودمونو دوست داشته باشیم و به خودمون توجه کنیم حالا چطور میتونیم به خودمون توجه کنیم ؟!!!!
دوست دارم تا نظرات قشنگتون رو بدونم اگر فرصت کردین خوشحال میشم .